دلــــم میـــــــــخواد یـ روزیـــ
یـــــــــه جایــــــــــی
هـــمــــون کـــه الان نــیــســت برگـــرده
بیــــــــاد از زنــــدگیـــــش بگـــه
بگـــه انقــدر زیر فشـــار مشکلات بـــوده
کـــه داغــــون شـــده
مــــن فقط نگـــاش کــــنــم
بـــعد بگــــه تو نفریــــنم کــردی نه ؟!
تو چشــــمــــاش نگـــاه کـــنم بزنم زیـــــــره خـــنده
اونقــــدر بخندم
تا اشکــــام بریزه بیاد پــــایـــین
بعــــــدم من اروم بــــگم ببخشــــید
شمـــــا ؟؟!!!
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايی کرد، جايی که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودی در او ديده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً ميمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سهسال است که از دنيا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از ديدن عکس روی ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا
پسر : سلام عزیزم، چطوری؟
دختر : سلام گلم، خیلی بد ..
پسر : چرا؟ چی شده؟
دختر : باید جدا بشیم
پسر : چـــــــــرا ؟
دختر: یه خانواده ای من رو پسندیدن واسه پسرشون.
خانواده منم راضین ..
الانم باید ازت تشکر کنم بخاطر همه چیز و باید برم خونه
چون مادر پسره اومده میخواد من رو ببینه...
پسر : اشکات رو پاک کن...تا بهتر جلو چشم بیای...
چون مادرم نمیخواد عروسش رو غمگین ببینه... !!
دختر داشت توی کافه تریا کاپوچینو میخورد،
پسری اومد یه کاغذ تاشده انداخت روی میزش ورفت !
دختره خیلی با خودش کلنجار رفت که کاغذو برداره یا نه ؛ آخر اون برداشت گذاشت لای دفترش .
شب تو اتاقش از خود پرسید آیا این پسر میتونه آغاز راه خوشبختی باشه یا شاید بدبختی؟ بالاخره دل به دریا زد کاغذ باز کرد با کمال تعجب دید که روی کاغذ با خط زیبا نوشته شده :
(کاپوچینو رو با نی نمیخورن بزغاله!!!)
سلام و با عرض خسته نباشید!!!
با توجه به در خواست های شما
داستان «درسا» رو به طور کامل در اختیارتون میذارم
دوستان اعتماد کردم امیدوارم در جای دیگه ای پخش نشه؛
برای دانلود اینجا کلید کنید
سلام خسته نباشید دوستان
با توجه به درخواست عزیزان
رمان «در جستجوی گنج »رو در اختیارتون میذارم
برای دانلود اینجا کلید کنید
نام کاربری : | |
رمز عبور : | |