تاریخ انتشار: پنجشنبه 01 خرداد 1393-ساعت: 22:29
مشاهده: 727
سلام دوستان ، اینم قسمت اول رمانم
تاریکی :
شاید خیلیا ندونن تنهایی چی به روز آدم میاره ، با دلش چیکار می کنه و روحش چه زجری می کشه ...
من آرشم ، بیست و یک سال از تولدم می گذره و دردام ده برابر سنمه ...
از چهار سال پیش شروع می کنم و بدبختی های قبلشو می ذارم تو دلم بمونه .
سال آخر دبیرستان بودم یا به اصطلاح پیش دانشگاهی ، داشتم برای کنکور آماده می شدم ، تو کلاس کنکور ثبت نام کرده بودم و تو رویا هام خودمو یه آقا دکتر می دیدم که اسمش تو کل فامیل و دوست و آشنا و در کل توی شهر پیچیده .
تقریبا آخرای بهمن ماه بود که خبر رسید که نوید پسر
دختر عموی پدرم قراره ازدواج کنه و آخر هفته جشن عروسیشه ، نوید برادر زنعموم هم بود . از بچگی هر وقت از شهرمون می رفتیم تهران من و سعید و رویا و خواهرم با هم همبازی بودیم ، رویا خواهر کوچیکه ی زنعموم بود ،
دختری که از کم سن و سالیم همیشه دوستش داشتم و سعید هم برادر کوچیک نوید بود .
با اینکه رویا رو خیلی دوست داشتم اما عاشقش نبودم ، یا شایدم تا اون موقع معنی
عشقو نفهمیده بودم.
شب که از ولگردی با دوستام برگشتم خونه فهمیدم که قرار شده خونوادم واسه جشن خودشونو برسونن تهران ، هم اینکه جشن پسر
دخترعموی بابام بود و هم اینکه نوید برادر زنعموم بود و واسه بابام اینا مهم بود که اونجا باشن .
من چون کنکور داشتم گفتم که : نمی تونم واسه جشن بیام .
بابام : نه که خیلی درس می خونی ، می خوای بمونی که عقب نیفتی ، الان آخر بهمنه و تا الان یکم هم درس نخوندی حالا این دو سه روزم روش .
من : خوندم پدر من ، چرا نخوندم ؟ تو که همش سر کاری و نمی بینی که من کی درس می خونم .
بابام : ولی خبرا که می رسه .
همین موقع مامانم اومد و سفره شامو پهن کرد و گفت :
آرش جان ، حالا تو بیا ، اصلا کیف و کتابتم بیار و اونجا بخون .
ادامه دارد ...