')); replace2=replace.replace(new RegExp('form','gim'),'div'); document.getElementById(Id_Skinak_Comment).innerHTML='
'; } } xmlhttp.open("GET",'http://highboy.ir/post/comment/'+CommentID,true); xmlhttp.send(); } function SM(strCode) {document.getElementById ('tex').value +=strCode;}

http://up.highboy.ir/up/highboy/style/sms.png

http://up.highboy.ir/up/highboy/style/del%20neveshte%20highboy%20copy.png

جستجوگر پیشرفته سایت





خبر های جدید

افتتاح چت روم-افتتاح کافه پرواز-افتتاح صفحه اینستاگرام-اضافه شدن عمو حسن به نویسندگان سایت-اپدیت قالب به مناسبت ماه رمضان

تبلیغات

  اریا سی اس محل تبلیفات شما


ﯾﺎﺭﻭ ﺯﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ، ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺣ..ﺠ..ﻠﻪ ﺗﺎ ﻣﯿﺎﻥ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻦ ﯾﻬﻮ ﻋﺮﻭﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ !
ﯾﺎﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﮕﻪ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺸﺪ، ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ
ﯾﮏ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺣﺎﻝ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺘﻤﻪ !
ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺑﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ، ﻫﻤﭽﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﻮﮎ ﮐﺎﺭ
ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﯾﻬﻮ ﺯﻧﻪ ﺷﮑﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ
ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ.
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ! ﻋﺮﻭﺳﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ
ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯽ، ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﺎﺭﻭ ﻭﺳﻂ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﺍﺭﯾﺶ،
ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎﻡ ! ﻋﺮﻭﺳﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎﺕ ﭼﯽ؟ ﺑﺎﺯ
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ، ﻣﯿﮕﻪ : ﺑــــﺎﺑـــﺎﻡ !
ﻋﺮﻭﺳﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﭼﯽ؟ !
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﻤﯿﺮﻩ !!








حرف مادرم هم نمی تونست منو قانع کنه ، البته خودمم نمی دونستم چرا دوست ندارم که برم تا اینکه شیدا خواهرم اومد و در گوشم گفت : رویام هستشا ، بیا تنها نمون .
تا اسم رویا اومد نمی دونم چی شد که دلم لرزید و قبول کردم .
روز رفتن رسید و صبح زود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . تو راه فکرم درگیر رویا بود . دختری با چشمای قهوه ای تیره و ابروی های کشیده و اخلاقی شیطون . هر وقت می دیدمش تو دلم می گفتم ینی چطور می شه که خدا تمام خوشگلی های دنیا رو گذاشته باشه تو وجود یه نفر . رویا واقعا خوشگل بود . هیچی کم نداشت .
تقریبا ساعت دو بود که رسیدیم تهران . مستقیم رفتیم خونه عموم اینا که طبقه بالای رویا اینا می نشستن . زنگو که زدم عموم درو باز کرد . عموی کوچکمو عموجون صدا می کنم .
عمو جون : به ، سلام ، خوش اومدین ، تا جشنی چیزی نباشه که اینورا سر نمی زنین .
من : سراغ گیرش کمه ، نه زنگی نه پی امی ، نه چیزی .
عموجون : تو مهم نیستی ، بعد رو کرد به بابام : خوبی داداش ؟ چه عجب ؟ بفرماین تو ، بعد رو به مامانم : بفرماین تو زنداداش . بعد از اون ندا خواهر کوچیکمو که اون موقع یک سالش بود از مامانم گرفت و راهنماییمون کرد سمت خونه . 
رفتم کنارشو گفتم : مهم نیستم دیگه ؟ اینجوریه ؟! عیب نداره .
عموجون : برو بابا . بعد یه چشمک زد و گفت بیا بالا .
تفاوت سنیم با عمو هام کمه و با هم خیلی جوریم و اصلا سردی و خشکی بینمون نیست ، عموی بزرگم از من چهارده سال بزرگتره و خانعمو صداش می کنم و عموجونم هم ازم سیزده سال بزرگتره . بابام بچه بزرگ خانواده است و منم نوه بزرگم.
رفتیم بالا که دیدم خانعموم اینام اونجان . من که رفتم تو همه رفته بودن تو و احوال پرسی کرده بودن و منم با همه ماچ و روبوسی کردم و رفتم و نشستم کنار خانعموم که یهو از اتاق خواب صدای رویا رو شنیدم ...
ادامه دارد








سلام دوستان ، اینم قسمت اول رمانم
تاریکی :
شاید خیلیا ندونن تنهایی چی به روز آدم میاره ، با دلش چیکار می کنه و روحش چه زجری می کشه ...
من آرشم ، بیست و یک سال از تولدم می گذره و دردام ده برابر سنمه ...
از چهار سال پیش شروع می کنم و بدبختی های قبلشو می ذارم تو دلم بمونه .
سال آخر دبیرستان بودم یا به اصطلاح پیش دانشگاهی ، داشتم برای کنکور آماده می شدم ، تو کلاس کنکور ثبت نام کرده بودم و تو رویا هام خودمو یه آقا دکتر می دیدم که اسمش تو کل فامیل و دوست و آشنا و در کل توی شهر پیچیده .
تقریبا آخرای بهمن ماه بود که خبر رسید که نوید پسر دختر عموی پدرم قراره ازدواج کنه و آخر هفته جشن عروسیشه ، نوید برادر زنعموم هم بود . از بچگی هر وقت از شهرمون می رفتیم تهران من و سعید و رویا و خواهرم با هم همبازی بودیم ، رویا خواهر کوچیکه ی زنعموم بود ، دختری که از کم سن و سالیم همیشه دوستش داشتم و سعید هم برادر کوچیک نوید بود . 
با اینکه رویا رو خیلی دوست داشتم اما عاشقش نبودم ، یا شایدم تا اون موقع معنی عشقو نفهمیده بودم.
شب که از ولگردی با دوستام برگشتم خونه فهمیدم که قرار شده خونوادم واسه جشن خودشونو برسونن تهران ، هم اینکه جشن پسر دخترعموی بابام بود و هم اینکه نوید برادر زنعموم بود و واسه بابام اینا مهم بود که اونجا باشن . 
من چون کنکور داشتم گفتم که : نمی تونم واسه جشن بیام .
بابام : نه که خیلی درس می خونی ، می خوای بمونی که عقب نیفتی ، الان آخر بهمنه و تا الان یکم هم درس نخوندی حالا این دو سه روزم روش .
من : خوندم پدر من ، چرا نخوندم ؟ تو که همش سر کاری و نمی بینی که من کی درس می خونم .
بابام : ولی خبرا که می رسه .
همین موقع مامانم اومد و سفره شامو پهن کرد و گفت :
آرش جان ، حالا تو بیا ، اصلا کیف و کتابتم بیار و اونجا بخون .
ادامه دارد ...








مادرم مادرم مادرم مادرم💞بزرگ شديم ... و فهميديم كه دارو آبميوه نبود ..بزرگ شديم ... و فهميديم بابابزرگ ديگر هيچگاه باز نخواهد گشت همانطور كه مادر گفته بود ..بزرگ شديم ... و فهميديم چيزهايي ترسناك تر از تاريكي هم هست ...بزرگ شديم ... به اندازه اي كه فهميديم پشت هرخنده مادرم هزار گريه بود .. و پشت هر قدرت پدرم يك بيماري نهفته بود ...بزرگ شديم ... ويافتيم كه مشكلاتمان ديگر با يك شكلات،يك لباس يا كيف حل نمي شود ...و اينكه والديمان ديگر دستهايمان را براي عبور از جاده نخواهند گرفت ، ويا حتي براي عبوراز پيج و خم هاي زندگي ...بزرگ شديم ... و فهميديم كه اين تنها ما نبوديم كه بزرگ شديم،بلكه والدين ماهم همراه با ما بزرگ شده اند ، و چيزي نمانده كه بروندويا هم اكنون رفته اند ...خيلي بزرگ شديم ...وفهميديم سخت گيري مادرم عشقش بود،وغضبش عشق بودوتنبيه اش عشق بودعجب دنيايي است ، و عجيب تر از دنيا چيست و چه كوتاه است عمرمان ...

معذرت ميخواهم - فيثاغورس مادر من سخت ترين معادلات است!

معذرت ميخواهم - نيوتنراز جاذبه مادر من است!معذرت ميخواهم - أديسون چراكه مادر من اولين چراغ زندگي من است!

معذرت ميخواهم - روميو🚗چرا كه همه راه ها به عشق مادر من ختم مي شود!

چرا كه مادرم عشق من است!

ممنونم مادرم از اينكه مادر منی

؛ هورمزد ؛










داستان کوتاه بلند پروازی
دختر دانشجویی در رشته ی روانشناسی مشغول تحصیل بود، سه خواهر داشت که یکی از آن ها در دوره ی دبیرستان تحصیل می کرد و دو خواهر دیگر دوران راهنمایی را پشت سر می گذاشتند، پدرشان بقالی کوچکی داشت که از عرق جبینش چندرغازی کسب می کرد تا هزینه ی تحصیل دخترانش را بپردازد.از میان دخترانش، دختر دانشجویش یک دختر استثنایی بود، بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش مشرب و خوش اخلاق، بگونه ای که هم کلاسی هایش برای دوستی با او با هم رقابت می کردند.خودش داستان زندگی اش را چنین تعریف می کند:روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می شدم ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا می شناسد! با بی توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی کرد و قدم زنان پشت سرم حرکت می کرد، با صدایی آرام و کودکانهگفت: به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می اندیشم، می خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته ی اخلاقت شده ام!به سرعتم افزودم، قدمهایم می لرزید و عرق از پیشانی ام سرازیر شده بود. تاکنون با چنین صحنه ای مواجه نشده بودم، هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه ای که اتفاق افتاده بود را مرور می کردم.روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم… درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه ی دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بی توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی کرد، نهایتا نامه ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت… متردد بودم نامه را بردارم یا نه؟ دستانم می لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده اش. نامه را پاره کرده و در سطل آشغال انداختم.دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم،

ادامه مطلب کمی درنگ 1







دخترا .....! اهر وقت زنای فامیل ازتون پرسیدن ازدواج نکردی؟بگید :نه من عاشق شوهر شما بودم که نشد به هم برسیم . برای همین دیگه ازدواج نمیکنم ...!

دیگه هیچوقت ازتون از این سوالا نمیپرسن :)))))
 
عمو هوری ^-^








سلام به همه ،

عمو هورمزد اووووووومده

ازین به بعد هستم ، فقط اگه پستی گذاشتم که قبلا کسی گذاشته بود هیچکس حق شکایت نداره angry چون من قبلا نبودم 

عاشق همتونم 

عمو هوری frown









تبلیغات


برندگان مسابقه

    سجاد

اخرین نظرات شما



ورود کاربران


عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد


درباره ما

    بسم الله الرحمان الرحیم با سلام این سایت با ضمینه های طنز قصد دار جوانان و نوجوانان کشور را با فرهنگ ها و رفتار های درست و نادرست خود اشنا کند تا به اصلاح و تقویت انان بپردازند تا جامعه ای بدون فرهنگ های نادرست داشته باشیم برای همین این سایت بلند پرواز نامیده شد زیرا هرچند این اهداف دورازدسترس هستند ولی نا ممکن نیستند. این سایت میتواند جایگزین مناسبی برای باشگاه پرواز تلتکست در دنیای مجازی و شبکه های اجتماعی ناسالم باشد تا در راستای فرهنگ ایرانی-اسلامی جامعه ای درست تر داشته باشیم

آمار کلی سایت

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 384
    کل نظرات کل نظرات : 798
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 9
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 295

    آمار بازدید آمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 177
    باردید دیروز باردید دیروز : 842
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 10
    بازدید هفته بازدید هفته : 1,778
    بازدید ماه بازدید ماه : 2,498
    بازدید سال بازدید سال : 98,255
    بازدید کلی بازدید کلی : 1,811,798

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آِ ی پیآِ ی پی : 44.201.72.250
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :




پشتيباني آنلاين

    ارتباط با مدیر

تبادل لینک هوشمند

    تبادل لینک هوشمند : برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان سایت تفریحی سرگرمی بلند پرواز وآدرس http://highboy.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

    عنوان :
    آدرس :
    کد : کد امنیتیبارگزاری مجدد


خبرنامه ایمیلی


تبلیغات


امکانات جانبی


بازی انلاین

  • ارشیو بازی های انلاین